باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ، می خورد بر بام خانه ،طعم ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش. می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ،
زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به سوی شادکامی . می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ،
بانگ شادی پس کجا بود؟ این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ،
گریه ی پروردگار است،اشک می ریزد برایم. می پریدم از سر غم ،می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر رهاز کنار برکه ی خون. باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت ، بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری..........
نظرات شما عزیزان:
قالب جديد وبلاگ پيچك دات نت |