باز باران...


تنهایی...

باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟!

سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ،

می خورد بر بام خانه ،طعم ماتم .

یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ،

بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش.

می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ،

زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ،

رو به سوی شادکامی .

می دویدم ، می دویدم ،

هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ،

بانگ شادی پس کجا بود؟

این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ،

گریه ی پروردگار است،اشک می ریزد برایم.

می پریدم از سر غم ،می دویدم مثل مجنون ،

با دو پایی مانده بر رهاز کنار برکه ی خون.

باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ،

باز جادو ، باز وحشت ،

بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟!

هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ،

لیک فهمیدم که شادی

مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری..........


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:15 توسط علی




قالب جديد وبلاگ پيچك دات نت